اندوه چرکو

 چرکو اندوهناک شد 

 اول بخوانید :

آورده اندکه در سرزمینی کهن و دیاری عاری از مکر و فن که مردمانش دعوی علم نموده و خود را مدعی حلم می دانستند ، غوغائی شبانه در گرفت که از پس آن لیالی و ایامی دیگر زائیدند  که هر یومی داستانی دارد  و هر لیلی لیلستانی.
  معرکه از میدان آدمیان فرا سو شد و اشجار و اعلاف و احواش و اچراک را نیز در میانه آورد  و  گیر و دار دامن خرد و کلان گرفت .
  تریشوک جیک مرغان خفته در لانه را طنین انداز ساخت و مرمرشک آنجا در قدم پشموک لنگ بیانداخت .
شغالان شبگرد و روبهان صحرا نورد یکی شدند و با ایستگاهیان شب نشین هم کاسه گشتند و پالیز ی را که در یا آسمانیش کرده بود به محله خود الحاق نمودند.
شور و بلوا آنچنان بالا گرفت که سلسله جنبان سلاطین را پس از دو هزار و پانصد سنه به دیار ناپیدایان فرو افکند  و فیک و چر را در آوای کو فیک فیکو و چرکو نمود.
هلهله در دیار گسترده گشت و انجمنها درشهر بپا شد که آیا بید به جان شهر افتاده و یا به فحوای کلام مردمان شهر بی شهر و به غایت عزم بر این قرار گرفت که بر درمان این واهمه ها راه ماندن هلیله خوردن و طریق برون رفت از این آشوب توشیح جمع کردن است.
  و این سر قصه بود تا دمش را کی به دست آوریم..

 

 پاسخ چرکو : 

در این آشفته بازار شک و ظن که ما  وهمسالان ما ورای پاکی و صمیمیت مردمان ، نفرت و خشم ، تهمت و افترا ، دروغ و ناسزا از لابلای گفتار مردمان این دیار کهن یافتیم و گفتیم که چند صباحی مهمان خانه های شما باشیم .
خود نظاره کردید پاسخ به گفتمان لبخند را !
استعاره گیران چون اچراک ،  جدای از آدمیان شناخته شدند و بانگ لبخند یکی از آنها ادامه  راه جیک مرغان ،
خشم  بالا گرفت و شروع شور و بلوا ی ایجاد شده در این سرزمین کهن و عاری از مکر و فن در ظهور چرکو نمایان گشت .
و آنگاه چو خشم فزونی گرفت  حکایت چرکو بید شد تا دوای آن زمزمه توشیح مردمان این دیار کهن گردد.
اما چرکو گواهی می دهد که چر چرکو  ، صدایی است برای فرار  شغالان شبگرد و روبهان صحرا نورد و  فریاد بلند او  ندایی است برای بیداری انجمنها

نی هرگز ، چرکو نه از آن گروه سلاطین است و نه از این جوندگان بید صفت به دولت مردم ، نه در قصه این سرزمین کهن سری دارد و نه یارای دم بودن
 

 

شاید خالی جایی ، برای لبخند چرکو در بیدشهر شما گردم.  
 

هلیله همیشه بخند

شروع نامه

    خوانندگان جان سلام        

چرکو آمد تا بگوید مردمان  

هلیله می تواند بخندد و آباد شود 

سفرنامه چرکو ۱

آورده اند روزی که سعدی علیه رحمه از ملوک عرب به دیار عجم باز می گشت بر دشتی فرود آمد (سندش هم موجود است) بسیار زیبا و حاصل خیز ، دارای درختان  نخلی تنومند مابین مزارعی زرد شده از گندم

غلام خود را بانگ زد و گفت : اینجا کجاست؟

غلامش گفت : هزارمردان گویند و دریای غروبش را خلیج هزار مردان

گفت : آیا نام دیگری دارد؟

 غلام زاده مکثی کرد و گفت : آری ، بید شهر هم بخواننش و دریای روبرویش را خلیج بید شهر !

سعدی علیه رحمه نفسی  فرو خورد و گفت : آیا نامی دگر ندارد ؟

غلامک گفت: یا شیخنا ! ، گروهی آن را بلاد کبیر هلیله گویند و دریای نیلگونش را خلیج هلیله !

سعدی علیه رحمه تا این را بشنید ، نعره ای فریاد زد ، یا بوالعجب ! و مدهوش بر زمین افتاد .

چنانکه گویند در آن زمان غلام بیچاره از روی نادانی آبی سرد از مشک خود بر عورت سعدی علیه رحمه ریخت تا هوش را به قامت رعنایش برگرداند.

سعدی علیه رحمه چون به هوش آمد و شلوار خود را نمناک یافت گفت :

عجب جایی! در این گیتی ندیده بودم بلادی که تنها نوازش گوشهای مردم با نامش ، غسل را بر آنها واجب می کند.

زمان گذشت و سعدی علیه الرحمه به خود آمد  و شرح ما وقع را از زبان غلامش شنید و او را سخت اندرزداد که :

پدرش از اباء و اجداد خود شنیده که پیامبران دینشان در کتابهایشان این بلاد را اینگونه توصیف کرده اند ...

شروع نامه

    خوانندگان جان سلام        

چرکو آمد تا بگوید مردمان  

هلیله می تواند بخندد و آباد شود